به کلبه ی کوچک من خوش آمدید
به کلبه ی کوچک من خوش آمدید
گلچین شده از همه چیز
نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط آریا |

مردی که همسرش را از دست داده بود،یک دختر سه ساله ای داشت که او را بسیار دوست می داشت.دخترک به بیماری سختی مبتلا شد،پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست آورد،هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد.با هیچ کس صحبت نمی کرد و سر کار نمی رفت.دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی بر گردانند ولی موفق نشدند.شبی پدر رویای عجیبی دید.دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود.مرد وقتی جلوتر رفت،دید که فرشته ای که شمعش خاموش است،همان دختر خودش است.پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش کرد و از او پرسید:دلبندم!چرا غمگینی؟چرا شمع تو خاموش است؟دخترک به پدرش گفت:بابا جان،هروقت شمع من روشن میشود،اشکهای تو آن را خاموش می کند و هروقت تو دلتنگ می شوی،من هم غمگین می شوم.پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود،از خواب پرید.



.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.